اسلایدر

داستان شماره 1913

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1913
[ یک شنبه 23 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1912

داستان شماره 1912

کودک حقیقت بین

 

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

خداوند پیغمبر را مامور نمود تا خویشاوندانش را به آیین خودبخواند .
پـیامبر(ص ) به علی بن ابی طالب که آن روز هنوز به سن بلوغ نرسیده بود, دستور داد که غذایی آمـاده کـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنی هاشم را دعوت نمود تا در ضمن پذیرایی از آنها, رازنهفته اش را آشکار سازد, ولی متاسفانه پس از صرف غذا, پیش از آن که سخنی بگوید, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـک و بـی اساس خود, آمادگی مجلس را برای طرح موضوع رسالت از بین برد .
پیامبر(ص ) مصلحت را در آن دید که طرح موضوع را به روز بعد موکول سازد .
روز بـعد نیز برنامه خود را تکرار کرد و با ترتیب دادن ضیافتی دیگر, پس از صرف غذا, رو به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتایش خدا و اعتراف به وحدانیت وی آغاز کرد و فرمود : هیچ کـس بـرای کسان خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آورده ام نیاورده است .
من برای شما خیر دنیا و آخرت آورده ام .
کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود تا برادر و وصی و جانشینم میان شما باشد .
سـکـوتـی سنگین مجلس را فراگرفت .
یک مرتبه علی (ع ) سکوت رادر هم شکست , برخاست و با لحنی قاطع عرض کرد : ای پیامبر خدا,من آماده پشتیبانی از شما هستم .
پـیـامـبـر دستور داد تا وی بنشیند و سپس گفتار خود را تا سه بارتکرار نمود که هر بار کسی جز عـلـی (ع ) پـاسخ نگفت .
آن گاه پیامبر(ص )رو به خویشاوندان خود نمود و گفت : ای مردم , این جوان , برادرووصی و جانشین من است میان شما.

تاریخ طبری , ج 2, ص 62و63

[ یک شنبه 22 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1911

داستان شماره 1911

لذات هفتگانه(لذت دنیا

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي جابر بن عبدالله انصاري خدمت امام علي عليه السلام بود و آه عميقي كشيد . امام فرمود : گويي براي دنيا ، اينگونه نفس عميق و آه طولاني كشيدي ؟
جابر عرض كرد : آري بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود : اي جابر ، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاي دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسي و سواري و لباس اما لذيذترين خوردني عسل است كه آب دهان حشره اي به نام زنبور است .
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است . لذيذترين بوييدنيها بوي مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مي شود .
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سواري اسب است كه آن هم (گاهي ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مي آيد . دنيايي كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براي آن آه عميق نمي كشد .
جابر گويد : سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت


داستانها و پندها 10/ 153

[ یک شنبه 21 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1910

داستان شماره 1910

صفات مومن

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی امیر المؤ منین علیه السلام از کنار عده ای از قریش که نشسته بودند می گذشت. آنها از لباسهائی سفید و صورتهائی خوش رنگ برخوردار بودند و بسیار می خندیدند، و هر کسی از کنار آنها می گذشت با انگشت به او اشاره می کردند وی را مورد تمسخر قرار می دادند.
آنگاه به گروهی از اوس و خزرج گذر کرد که آنها نیز نشسته بودند و از بدنی لاغر و ضعیف و رنگی زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع می ورزیدند.
حضرت تعجب کرد و بر پیامبر صلی اللّه علیه و آله وارد شد و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت شوند، من امروز به مردمی گذشتم و صفات آنها را ذکر کرد و ادامه داد به عده ای دیگر از اوس و خزرج گذر کردم و آنها را نیز توصیف نمود و گفت: همه آنها افرادی مومن هستند، حال صفات مومن را برایم بیان فرما.
رسول خدا صلی اللّه علیه و آله سر به زیر انداخت و پس از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود: مومن بیست صفت دارد و اگر از این صفات بر خوردار نباشد ایمانش کامل نیست. و آن ویژگیها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زکات، اطعام مسکین، دست کشیدن بر سر یتیم، پاکیزگی لباس، کمر بستن به عبادت خدا و دیگر اینکه وقتی سخن می گویند راست می گویند و هنگامی که وعده می دهند خلاف وعده نمی کنند، و اگر امین شمرده شوند خیانت نمی ورزند. زاهد شب و شیر روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت می کنند، همسایه آزار نیستند و همسایه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه می روند و در تشییع جنازه شرکت می کنند. خداوند ما و شما را از متقین قرار دهد


بحار النوار، ج 43، ص

[ چهار شنبه 20 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1909

داستان شماره 1909

رهبر فاسق و عادل

 


بسم الله الرحمن الرحیم


احـنـف بـن قـیس می گوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آن قدر شـیـریـنـی و تـرشـی
آوردنـد کـه تعجب کردم. بعد از آن، غذاهای رنـگـارنگ در سفره او چیدند که من نام آن ها را ندانستم، و نام یـک یـک آن هـا را از او مـی پرسیدم و او جواب می داد. وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریه ام گرفت.
گفت: چرا گریه می کنی؟
گـفـتم: به یادم آمد که شبی در محضر علی(ع) بودم. هنگام افطار، آن حـضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آن گاه انبانی[ کیسه ای] که سرش بـسـته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟
فرمود: سویق[ آرد نرم] جو است.
عـرض کردم: ترسیدی کسی از آن بردارد و یا بخل کردی که این گونه سر آن را مهر کرده ای؟
فـرمـود: نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند[ تا من سویق روغنی بخورم]. گفتم: اگر چنین غذایی بخوری مگر حرام است؟
فـرمـود: حـرام نـیـست، ولی بر امامان عادل واجب است که به قدر فـقـیـرترین مردم، نصیب خود را بردارند تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند


نقل از: استاد شهید مرتضی مطهری، داستان دوستان، ج4، ص33

[ چهار شنبه 19 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1908

داستان شماره 1908

درخواست عقیل

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در صواعق محرقه مینویسد: روزی عقیل از علی علیه السلام درخواست کمک مالی کرد و گفت من تنگدستم مرا چیزی بده . حضرت فرمود صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم سهمیه ترا خواهم داد، عقیل اصرار ورزید. علی علیه السلام بمردی گفت دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکانست بردارد. عقیل در جواب گفت میخواهی مرا بعنوان دزدی بگیرند. علی علیه السلام فرمود پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و بتو بدهم ؟! عقیل گفت پیش معاویه میروم فرمود تو دانی و معاویه . پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت بالای منبر برو و بگو علی با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم . عقیل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از علی دینش را طلب کردم علی مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت ولی از معاویه درخواست نمودم مرا در دینش مقدم داشت صاحب روضات الجنات میگوید در روایت دیگری است که معاویه گفت بر منبر رو علی را لعن کن عقیل بالا رفت و گفت مردم معاویه مرا گفته که علی را لعنت کنم پس شما معاویه را لعنت کنید


ج 3 دارالسلام ص 328 و ص 332

[ چهار شنبه 18 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 15:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1907

داستان شماره 1907

دستهايم رو به خداست !!

 



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى حضرت امير (عليه السلام ) بدنيا آمد، فاطمه بنت اسد همانند ساير نوزادان على (عليه السلام ) را قنداق مى كرد و دستهاى آن حضرت را در قنداق مى بست . اما بعد از اينكه فاطمه به سراغ على (عليه السلام ) مى آمد، مشاهده مى كرد دستهاى آن حضرت بيرون از قنداق است و پارچه ها هم پاره شده است ، فاطمه بنت اسد دو پارچه مصرى محكم آورد دستهاى آن حضرت را محكم تر از قبل بست و آنگاه حضرت را در گهواره خود گذاشت ، حضرت امير (عليه السلام ) با تكانى ، مجدد دستمال ها را پاره كرد و دست خود را از قنداق بيرون آورد، مجدد فاطمه بنت اسد با سه پارچه محكم دست هاى حضرت را مى بندد، اجمالا تا هفت بار و هفت پارچه بر روى هم ، دست هاى حضرت را در قنداق مى بندد باز حضرت دستان خود را باز مى نمايد. آنگاه حضرت على (عليه السلام ) به مادر خود مى فرمايد.
مادر دست مرا رها كن ، دست على بايد باز باشد كه به درگاه خدا دراز كند


غاية المرام

[ چهار شنبه 17 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1906

داستان شماره 1906

خضر؛ شیعه حضرت علی

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

اعمش می‌گوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائی را دیدم که آب به مردم می‌داد و می‌گفت:‌ به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام بیاشامید، بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب می‌داد و می‌گفت:
«به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام آب بنوشید، به افتخار آن کسی که خداوند به واسطه او بینائیم را به من بازگردانید!»
نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینایی تو چگونه است؟
گفت: روزی مردی به من گفت:‌«ای کنیز تو آزاد شده علی بن ابی طالب و از دوستان او هستی؟»
گفتم: آری.
گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کَانَتْ صَادِقَهً فَرُدَّ عَلَیْهَا بَصَرَهَا «خدایا اگر این زن راست می‌گوید: [و در محبت خود به علی علیه السّلام] صادق است، بینائیش را به او برگردان»
سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خداوند نعمت بینائی را به من بازگردانید، به این مرد گفتم: تو کیستی؟
گفت: أَنَا الْخَضِرُ وَ أَنَا مِنْ شِیعَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع. من خضر هستم، و من شیعه علی بن ابیطالب علیه السّلاممی‌باشم.


بحار الأنوار (ط – بیروت)، جلد ‏۴۲، صفحه: 9

[ چهار شنبه 16 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1905

داستان شماره 1905

خدمت به جوانان

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى امام على(ع) در كنار خانه خدا مرد جوانى را ديد كه بر پرده كعبه چسبيده و با حال خوش دعا مى‏كند. مرد جوان، شب اول از خدا آمرزش گناهانش را طلب كرد و شب دوم عزت دنيا و آخرت را خواست.
و در شب سوم خود را به ركن چسبانيده و مى‏گفت: اى خدايى كه مكانى گنجايش تو را ندارد و نه مكانى از تو تهى است، به اين جوان غريب محتاج چهار هزار درهم بده:
اميرمؤمنان(ع) نزد او رفت و فرمود: «اى جوان، دو شب گذشته از خدا هر چه خواستى به تو داد. حالا چهار هزار درهم را براى چه مى‏خواهى؟»
جوان عرض كرد: هزار درهم براى ازدواج مى‏خواهم، هزار درهم براى پرداخت قرض، هزار درهم براى خريد خانه و هزار درهم براى مخارج زندگى.
امام على(ع) فرمودند: وقتى از مكه برگشتم، به خانه‏ام بيا.
جوان عرب يك هفته در مكه ماند، سپس به مدينه آمد و ندا داد: چه كسى مرا به منزل اميرالمؤمنين على(ع) راهنمايى مى‏كند؟
حسين بن على(ع) كه در ميان كودكان بود، گفت: من تو را به خانه ايشان مى‏برم، من فرزند وى هستم.
سالار شهيدان او را به منزل آورد، اميرمؤمنان به فاطمه زهرا(س) فرمود: اى فاطمه! آيا چيزى دارى كه اين جوان بخورد؟
ايشان فرمودند: خير.
امام على(ع) لباس پوشيدند و از منزل بيرون آمدند و سلمان را پيدا كردند و به او فرمودند: اى سلمان! اين باغى را كه رسول الله(ص) برايم كاشته است، بفروش سلمان باغ را فروخت و دوازده هزار درهم نزد على(ع) آورد.
آن حضرت از اين پول چهار هزار درهم به مرد جوان داد و چهل درهم ديگر بابت هزينه سفرش پرداخت.

به نقل از: داستان‏هايى از خدمت به خلق، نوشته زهرا صحرائيان، ص12

[ شنبه 15 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1904
[ شنبه 14 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1903

داستان شماره 1903

جوانمردی در بخشش

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان حاتم طایی، عده ای از دشمنان وی با لشگریان خود برای سرکوبی خاتم و قومش قیام کرده بودند.
حاتم، سوار بر اسب خود شده و نیزه خود را برداشت و با اعلام، لشگریان خود را جمع کرد تا به جنگ دشمن بروند ، هنگامیکه دو لشگر در برابر هم در آستانه جنگ ، قرار گرفتند
یکی از لشگریان دشمن گفت : ای حاتم نیزه خود را به من ببخش ( یا حاتم اهب لی رمحک)
حاتم بی درنگ نیزه را به دشمن بخشد! به حاتم گفتند تو با این کار ، خود را به هلاکت انداختی؟ ! ( در این موقعیت حساس علاوه بر اینکه اسلحه تو رفت ، دشمن نیرومندتر شد).
حاتم- تمام این مطالب را می دانم و لیکن، جواب آن کسی را می گوید : به من ببخش چه بدهم: ! ولکن ما جواب من یقول لک: هب لی؟ 1
قال الإمام علی علیه السلام: کن عفوا فی قدرتک، جوادا فی عسرتک، مؤثرا مع فاقتک، یکمل لک الفضل. 2

امام علی علیه السّلام فرمود:: زمانی که قدرت داری با گذشت باش و در زمان تنگدستی بخشنده و در عین نیازمندی ایثارگر، تا فضل تو به کمال رسد.

پندهای جاویدان ص200 مولف: محمد اشتهاردی
2- غررالحکم ح7179

[ شنبه 13 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1902

داستان شماره 1902

 

جوان در كنار كعبه چگونه حاجت خواست

 

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يك روايت جالب از خالد بن ربعى به چند سند ذكر فرموده تا اينكه رسيده به على (عليه السلام) او گفته در روايت آمده است كه روزى على (عليه السلام) براى حوائج خود داخل مكه شدند ديدند عربى را كه پرده كعبه را گرفته و با خدا حرف مى‏زند.
يا صاحب البيت، البيت بيتك و الضيف ضيفك و لكل ضيف من ضيفه حق فاجعل حقى منك الليله المغفره، فقال اميرالمومنين لاصحابه اما تسمعون كلام الاعرابى قالوا نعم
عربى آمد پرده خانه را گرفت، عرض كرد: اى صاحب خانه، خانه خانه شما است، مهمان هم مهمان شما است و هر مهمانى بر صاحب خانه حقى دارد حق مرا آمرزش گناهم قرار بده (يعنى به جاى طعام گناهم را عفو فرماييد) على (عليه السلام) رو كرد به اصحاب خود فرمودند: آيا شنيديد كلام اعرابى را؟ گفتند: بلى.
بعد على (عليه السلام) فرمودند: كه خداوند كريم‏تر از آن است كه مهمانش را ناراضى كند اينها در شب اول واقع گرديد، فرمود: شب دوم باز آن عرب آمد، پرده مكه را گرفته و مى‏گويد: اى خداى عزيز و گرامى اكرام كن مرا به عزت خودت و متوجه تو هستم، بحق محمد و آل محمد قسم مى‏دهم عطا كن مرا چيزى را كه به غير از تو كسى به من عطا نمى‏كند و دورگردان از من چيزى را كه قادر نيست احدى غير از تو يعنى مرا اهل بهشت گردان و آتش را از من دور گردان، على (عليه السلام) به اصحاب خود فرمود: قسم بخدا كه رسول الله صلى‏الله عليه و آله به من خبر داد كه اين اعرابى از خدا بهشت مى‏خواهد و خدا عطا مى‏كند و سوال مى‏كند صرف آتش را خدا صرف مى‏كند آتش را از او، على (عليه السلام) فرمود: چون شب سوم شد على (عليه السلام) ديد ايضا مرد اعرابى پرده را گرفته، عرض مى‏كند: خداوند شب اول آمدم به درگاه تو طلب آمرزش گناهان خود كردم مرا آمرزيدى.
شب دوم آمدم به درگاه تو طلب بهشت كردم به من عطا كردى، امشب هم آمدم براى دنيايم.
خدايا روزى كنيد مرا چهار هزار درهم، على (عليه السلام) اين منظره را ديد آمد نزديك فرمود: اى اعرابى خدا را خوانديد گناه تو را بخشيد بهشت را خواستيد به تو داد و آتش را از تو دور كرد و امشب هم سوال چهار هزار درهم كردى، وقتى كه اعرابى على (عليه السلام) را شناخت روى كرد به طرف حضرت عرض كرد: بخدا قسم تو آرزوى منى و حاجت خود را از تو طلب مى‏نمايم (يعنى تو هستى حاجت روا و تويى مشكل گشا) فرمود: سوال كنيد اى اعرابى.
گفت: هزار درهم مى‏خواهم قرض خود را ادا نمايم و هزار درهم مى‏خواهم يك خانه شخصى بخرم و هزار درهم مى‏خواهم خرج ازدواج كنم هزار درهم مى‏خواهم كسب نمايم فرمود: انصاف دادى هر وقت كه آمدى مدينه سوال كن خانه على كجاست؟ اعرابى مدت هفت روز در مكه معظمه بودند بعد حركت كردند براى مدينه خانه على (عليه السلام) را سراغ مى‏گرفت يك وقت ديد يك آقا زاده آمد جلو گفت: بيا من خانه على را نشان به تو بدهم، گفت: شما كه هستى؟ فرمود: من پسر على (عليه السلام) هستم و اسم من حسين است. اعرابى سوال كرد: اسم مادرت چه نام دارد؟ فرمود: اسم مادرم فاطمه است عليها السلام است. اعرابى باز سوال كرد: جده شما كيست؟ گفت: خديجه بنت خوليد. سوال كرد: اسم برادرت چيست؟ فرمود حسن (عليه السلام) آن وقت يقين كرد كه اين آقازاده فرزند امير المومنين است. گفت: برو به على (عليه السلام) بگو اعرابى آمده كه در مكه ضامن شده‏ايد، رفت خبر داد حضرت فرمود: يا فاطمه چيزى در خانه هست اعرابى بخورد؟ عرض كرد چيزى در خانه نيست، حضرت رفت سلمان را آورد فرمود: باغى كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله براى ما غرض كرده آن را بفروش آن باغ را فروختند به دوازده هزار درهم، چهار هزار درهم به اضافه چهل درهم براى نفقه‏اش به اعرابى مرحمت فرمود.
خبر رسيد به فقرا شهر مدينه اجتماع كردند، على (عليه السلام) همه را انفاق كرد حتى يك درهم براى خود نماند وقتى كه على (عليه السلام) برگشت آمد خانه حضرت زهرا سوال كرد: پسر عم آيا باغ را فروختى؟ فرمود: بلى حضرت فاطمه فرمود: پولش كجاست؟ فرمود: به فقرا دادم، عرض كرد: من گرسنه‏ام و فرزندان من گرسنه و فرزندان من گرسنه و شكى نيست شما هم مثل ما هستيد.
امام حسن (عليه السلام) مى‏فرمايد: در اين هنگام پدرم رفت بيرون براى قرض كردن پس عربى را ديد با او است يك شتر، عرض كرد: يا على شتر نمى‏خرى؟ فرمود: پول ندارم. عرض كرد: مهلت مى‏دهم. فرمود چند مى‏فروشى؟ گفت يكصد درهم، على (عليه السلام) فرمود: حسن بگير در همان ساعت عرب ديگرى را ديد عرض كرد: يا على ناقه را مى‏فروشى؟ فرمود: چه كنى؟ عرض كرد: بروم با اين شتر در ركاب رسول الله صلى‏الله عليه و آله جنگ نمايم. فرمود: اگر قبول نماييد بخشيدم به شما. عرض كرد: پول دارم چند مى‏فروشى؟ فرمود: چند مى‏خواهى؟ اعرابى عرض كرد: من صد و هفتاد درهم مى‏خرم. فرمود بخريد، من صد درهم او را به آن اعرابى كه مقروضم از او مى‏دهم و هفتاد درهم او را براى خودم.
امام حسن (عليه السلام) تحويل گرفت رفتند طلب اعرابى را بدهند ديدند رسول الله صلى‏الله عليه و آله را كه در حال تبسم فرمود: يا اباالحسن آيا اعرابى را طلب مى‏كنى كسى كه فروخته است جبرئيل بود و خريدار از تو ميكائيل ناقه مال بهشت بود درهم از پيش خداوند تبارك و تعالى بود كسى كه براى خدا باشد خداوند هم هميشه با او است. ملاحظه فرموديد: على (عليه السلام) دوازده هزار درهم را همه را در راه خداوند داد آن وقت از بهشت براى او ناقه مى‏آيد(1).

به جز از على نباشد به جهان گره گشايى
طلب مدد از او كن چو رسد ترا بلايى
چو به كار خويش مانى در خانه على زن
به جز او به زخم دلها ننهد كسى دوايى
به ولاى او بزن دم كه رها شوى ز هر غم
سر كوى او مكان كن بنگر كه در كجايى
تو جمال كبريايى تو حقيقت خدايى
بخدا نبرده‏اى پى اگر از على جدايى
على اى حقيقت حق على اى ولى مطلق
تو كه يار دردمندى تو كه يار بينوايى

[ شنبه 12 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 14:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1901

داستان شماره 1901

 

تهمت از آسمان و کوه ها، سنگین تر است

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز مردی که طالب دانش و معرفت بود برای دریافت پاسخ هفت مسئله، پس از پیمودن هفتصد فرسنگ راه، به نزد امیرالمؤمنین علی (ع) آمد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! من هفتصد فرسخ راه آمده ام تا از هفت مسئله سؤال کنم». امام (ع) فرمود: «هر سؤالی مایلی بپرس.»
آن مرد گفت: 1 - سنگین تر از آسمان، پهناورتر از زمین، بی نیازتر از دریا، سخت تر از سنگ، سوزان تر از آتش، سردتر از سرما و تلخ تر از زهر چیست؟
حضرت در پاسخ او فرمود:
- از آسمان سنگین تر، تهمت و افترا بر شخص بی گناه است؛
- از زمین پهناورتر، دامنه حق و حقیقت است؛
- از دریا بی نیازتر، دل مرد قناعت پیشه است؛
- از سنگ سخت تر، دل شخص منافق است؛
- از آتش سوزان تر، [ظلم و ستم ] پادشاه ستم کار است؛
- از سرما سردتر، درخواست کردن از شخص بخیل است؛
- و از زهر تلخ تر، صبر و بردباری است [ولی ثمره شیرین دارد].
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
به نقل از: آفات زبان در آیات قرآن، احادیث، قصص و حکایات، محسن غفاری

 

 

 

[ پنج شنبه 11 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1900

داستان شماره 1900

 

تربیت یافته امیرالمؤمنین‌علیه السلام‌

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزی مالک اشتر در حالی‌که لباس‌های فاخر به تن کرده بود از میان بازار گذشت. یک نفر بازاری که مالک را نمی‌شناخت به او جسارت کرد امّا مالک متعرض او نشد و از آنجا گذشت. پس از آن مرد بی‌ادب مالک را شناخت و از کرده خود به ترس و وحشت افتاد و گفت: مادرم به عزایم بنشیند که من مالک را نشناختم.
آن‌گاه به دنبال او رفت تا عذرخواهی کند، و وی را در مسجد یافت که نماز می‌گزارد. پس از نماز نزدیک مالک رفت و از او عذرخواهی نمود.
مالک گفت: واللَّه! من به داخل مسجد نیامدم مگر آن که برایت طلب مغفرت کنم.(1)
امیرالمؤمنین‌علیه السلام فرمود:
العَفْوُ زَینُ القُدرَةِ:
عفو زینت قدرت است.(2)
1) سفینةالبحار، ج 1 ، ص 314 ؛ منتخب التواریخ، ص 137 .
2) غررالحکم.
یکی از صفات ارزش مند و کلیدی که در زندگی فردی و اجتماعی انسان، نقش مهمی ایفا می کند، عفو و گذشت است. با عفو و گذشت، زندگی رنگ صفا و صمیمیت به خود می گیرد، اما با انتقام جویی و کینه توزی، نفرت و دشمنی حاکم می گردد.
عفو، یک نوع نرمش قهرمانانه و روش بزرگوارانه و برخورد مهربانانه است که از بلند نظری، سعه صدر، بردباری و متانت اخلاقی فرد حکایت می کند.
با توجه به جای گاه رفیع این صفت نیکو در بین مردم، شایسته است آن را بهتر و دقیق تر بشناسیم و روح و روان خود را با آن بیاراییم

 

 

[ پنج شنبه 10 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1899
[ پنج شنبه 9 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1898
[ پنج شنبه 8 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1897

داستان شماره 1897


از علی (علیه السلام ) بیاموزید

 

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

صاحب دررالمطالب مینویسد که علی (ع ) در بین راه متوجه زن فقیری شد که بچه های او از گرسنگی گریه میکردند و او آنها را به وسائلی مشغول میکرد و از گریه بازمیداشت . برای آسوده کردن آنها دیگی که جز آب چیز دیگری نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش میافروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه میکند. باینوسیله آنها را خوابانید. علی علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب بهمراهی قنبر بمنزل رفت . ظرف خرمائی با انبانی آرد و مقداری روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولی حضرت راضی نشدند. وقتی که بخانه آنزن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد، مقداری از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذای مطبوعی تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سیر شدند.
علی علیه السلام برای سرگرمی آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صدای مخصوص گوسفندان را تقلید نمود (بع بع !) بچه ها
نیز یاد گرفتند و از پی آنجناب همینکار را کرده و می خندیدند مدتی آنها را سرگرم داشت تا ناراحتی قبلی را فراموش کردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت ای مولای من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکی را میدانم سبب دومی بر من آشکار نیست اینکه توشه بچه های یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل بثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم برای چه کردید؟
فرمود وقتی که وارد بر این بچه های یتیم شدم از گرسنگی گریه میکردند خواستم وقتی خارج میشوم هم سیر شده باشند و هم بخندند


سفینه البحارج 1 ص 66

 

 

[ پنج شنبه 7 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1896
[ پنج شنبه 6 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1895

داستان شماره 1895

 

بهترين فرد امت من

 



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار شده بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى ديدار او آمده بود سپس فرمود: زهراى من حالت چطور است ؟ چرا غمگين هستى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: پدر كسالت دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا به چيزى ميل دارى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد به انگور ميل دارم ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا قدرت آن را دارد كه انگور براى ما بفرستد آنگاه چنين كرد اللهم ائتنا به مع افضل امتى عندك منزله خدايا انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است نزد ما بفرست . چند لحظه اى نگذشت كه على (عليه السلام ) وارد خانه شد و ديدند زنبيلى و زير عبا به دست گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: الله اكبر، الله اكبر، خدايا همانگونه كه دعاى مرا (در مورد بهترين فرد امت ) به على اختصاص دادى شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده فاطمه زهرا عليهاالسلام از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون نرفته بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت.

احقاق الحق ، ج 4، ص 295

 

 

[ پنج شنبه 5 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1894

داستان شماره 1894

 

بهترین ویژگی زن

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام می فرماید: من و عده ای از اصحاب نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله بودیم، آن حضرت فرمود: بهترین ویژگی زنان چیست؟
هیچیک از ما نتوانستیم جواب دهیم تا اینکه جلسه به پایان رسید و از یکدیگر جدا شویم
من بسوی فاطمه علیها السلام رفتم و از سوالی که پیامبر صلی اللّه علیه و آله از ما پرسیده بود او را مطلع کردم و گفتم کسی از ما نتوانست به آن پاسخ دهد
فاطمه علیها السلام فرمود: ولی من جواب آن را می دانم، بهترین ویژگی زنان این است که به مردها نگاه نکنند و مردها آنان را نبینند
نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله رفتم و عرض کردم: ای رسول خدا! شما سوال کردید چه چیزی برای زنان بهتر است. بهترین صفت زنان این است که به مردها نگاه نکنند و مردها آنها را نبینند
پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: تو وقتی نزد من بودی جواب آن را نمی دانستی چه کسی جواب سوال را به تو آموخت؟ عرض کرد: فاطمه
پیامبر صلی اللّه علیه و آله شگفت زده شد و فرمود: براستی که فاطمه پاره تن من است
بنابر گفته فاطمه علیها السلام زن باید پوشش کامل خود را مراعات کند تا نامحرم او را نبینند و خود از نگاه به نامحرم بپرهیزد تا عفت و سلامت او محفو
ظ بماند

 

بحار النوار، ج 43، ص 91

 

 

[ پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1893
[ پنج شنبه 3 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1892

داستان شماره 1892

مشک آب 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوی‏ خانه‏اش می‏رفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند . در خانه باز شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسی همراه مادرشان‏ به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد : " خوب معلوم است كه‏ مردی نداری كه خودت آبكشی می‏كنی ، چطور شده كه بيكس مانده‏ای ؟
 شوهرم سرباز بود . علی بن ابيطالب او را به يكی از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال
    مرد ناشناس بيش از اين حرفی نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظی‏ كرد و رفت ، ولی در آن روز آنی از فكر آن زن و بچه‏هايش بيرون نمی‏رفت . شب را نتوانست‏ راحت بخوابد . صبح زود زنبيلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزی رفت و در زد
كيستی ؟
 همان بنده خدای ديروزی هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداری‏ غذا برای بچه‏ها آورده ‏ام
- " خدا از تو راضی شود ، و بين ما و علی بن ابيطالب هم خدا خودش‏ حكم كند
در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : " دلم می‏خواهد ثوابی كرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداری‏ اطفال را من به عهده بگيرم
بسيار خوب ، ولی من بهتر می‏توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه‏ها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم
    زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداری گوشت ، كه خود آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست خود به بچه‏ها خورانيد . به‏ دهان هر كدام كه لقمه‏ای می‏گذاشت : " می‏گفت : " فرزندم ! علی بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهی‏ كرده است
خمير آماده شد . زن صدا زد : " بنده خدا همان تنور را آتش كن
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد . شعله‏های آتش زبانه كشيد ، چهره‏ خويش را نزديك آتش آورد و با خود می‏گفت : " حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهی می‏ كند
    در همين حال بود كه زنی از همسايگان به آن خانه سركشيد ، و مرد ناشناس‏ را شناخت . به زن صاحب خانه گفت : " وای به حالت ، اين مرد را كه‏ كمك گرفته‏ای نمی‏شناسی ؟ ! اين اميرالمؤمنين علی بن ابيطالب است
    زن بيچاره جلو آمد و گفت : " ای هزار خجلت و شرمساری از برای من ، من از تو معذرت می‏خواهم
- " نه ، من از تو معذرت می‏خواهم ، كه در كار تو كوتاهی كردم

 

[ پنج شنبه 2 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1891

داستان شماره 1891

پول با برکت

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

علی بن ابی طالب ، از طرف پيغمبر اكرم ، مأمور شد به بازار برود و پيراهنی برای پيغمبر بخرد . رفت و پيراهنی به دوازده در هم خريد و آورد.
   رسول اكرم پرسيد : اين را به چه مبلغ خريدی ؟
به دوازده درهم
اين را چندان دوست ندارم ، پيراهنی ارزانتر از اين می‏خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد ؟
نمی دانم يا رسول الله
برو ببين حاضر می‏شود پس بگيرد ؟
علی پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :  پيغمبر خدا ، پيراهنی ارزانتر از اين می‏خواهد ، آيا حاضری پول ما را بدهی و اين پيراهن را پس بگيری؟
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد . آنگاه رسول‏ اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند،در بين راه چشم پيغمبر به‏ كنيزكی افتاد كه گريه می‏كرد . پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد : چرا گريه می‏كنی ؟
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خريد به بازار فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمی‏كنم به خانه‏ برگردم.
    رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود :  -هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد
وسپس خودش به طرف‏ بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خريد و پوشيد .  در مراجعت برهنه‏ای را ديد ، جامه را از تن كند و به او داد . دو مرتبه‏ به بازار رفت و جامه‏ای ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد . در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته‏ است ، فرمود : - چرا به خانه نرفتی ؟
 يا رسول الله خيلی دير شده می‏ترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردی
بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏كنم‏ كه مزاحم تو نشوند
    رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد . همينكه به پشت در خانه رسيدندكنيزك گفت : همين خانه است
   رسول اكرم از پشت در با آواز بلندگفت : ای اهل خانه سلام عليكم
جوابی شنيده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نيامد . سومين بار سلام كرد، جواب دادند
السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته
چرا اول جواب نداديد ؟ آيا آواز مرا نمی‏شنيديد ؟
 رسول خدا: چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شمائيد
 پس علت تأخير چه بود ؟
يا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما برای‏ خانه ما فيض و بركت و سلامت است
 اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او رامؤاخذه نكنيد
 يا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، اين كنيز از همين ساعت‏ آزاد است
   پيامبر گفت :خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دوبرهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد

 

[ پنج شنبه 1 تير 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1890

داستان شماره 1890

مسلمان شدن جوان یهودی

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


امام رضا ( ع ) از پدرانش نقل می کند که : جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت : السلام علیک یا ابابکر ! مردم به او هجوم آوردند و گفتند : چرا او را خلیفه نخواندی ؟ ابوبکر گفت : چه می خواهی ؟ گفت : پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است ، ولی ما جای آنها را نمی دانیم . اگر جای آن اموال را بگویی ، به دست تو مسلمان می شوم . و غلامت می گردم و یک سوم مالم را به تو می دهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار می بخشم و یک سوم دیگر را خودم بر می دارم . ابوبکر گفت : ای خبث ! جز خدا ، هیچ کس از غیب خبر ندارد . ابوبکر برخاست و رفت
یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت : پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سو ال کردم ولی مایوس برگشتم ، و اکنون از تو می پرسم و جریان را گفت . عمر نیز گفت : غیر از خدا کسی غیب را نمی داند
عاقبت ، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی ( ع ) رفت و گفت : السلام علیک یا امیرالمو منین ! و این سخن را به گونه ای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند
مردم او را زدند و گفتند : ای خبیث ! چرا بر علی ، همچون ابوبکر سلام نمی کنی ، مگر نمی دانی که ابوبکر خلیفه است ؟ یهودی گفت : به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم ، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم . حضرت فرمود : چه می خواهی ؟ جوان گفت : پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت . اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان می آورم . حضرت فرمود : به آن چه می گویی پایبند هستی ؟ جوان گفت : بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد می گیرم
حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت . سپس فرمود : ( آیا می توانی خوب بنویسی ؟ جوان یهودی گفت : بلی
فرمود : لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو ، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس . وقتی که آنجا رفتی ، هنگام غروب خورشید ، بنشین . کلاغ هایی می آیند که منقارشان سیاه و سروصدا می کنند و دنبال آب می روند . وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو : ای فلانی ! من فرستاده وصی محمد ( ص ) هستم ، با من سخن بگو ! پدرت جوابت را می دهد از گنجینه ها سو ال کن ، جایش را می گوید و هر چه گفت بنویس . وقتی که به خیبر برگشتی ، هر آنچه در آنها نوشته ای عمل کن
یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی ( ع ) فرموده بود نشست و کلاغ های سیاهی آمدند و صدا کردند . جوان یهودی نام پدرش را برد . پدرش جواب داد و گفت : وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده ؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است
پسرش گفت : آمدم جای گنج ها را از تو بپرسم که کجا مخفی کرده ای
گفت : در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار . جوان همه را نوشت . آن گاه پدرش گفت : وای بر تو ! از محمد ( ص ) پیروی کن . کلاغ ها برگشتند . و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوال ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هایی که در ظرف های نقره و ظرف های طلا بود را بیرون آوردند ، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی ( ع ) آوردند . جوان نزد علی ( ع ) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت : براستی که تو وصی محمد ( ص ) هستی و به حق امیرالمو منین هستی ، چنانچه این گونه نامیده شده ای . این کاروان و درهم ها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن .مردم جمع شدند و گفتند : این را چگونه دانستی ؟ حضرت فرمود : ( از رسول خدا ( ص ) شنیده ام . اگر می خواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم ؟گفتند : بلی
فرمود : ( روزی با رسول خدا ( ص ) زیر یک سقف نشسته بودیم ، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را می شناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم می دانستم

 

منبع.کتاب داستان از معجزات و کرامات امام علی ( ع

[ پنج شنبه 30 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1889

داستان شماره 1889

وحشت یکی از یاران در جنگ صفین

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زاذان و  عده دیگری از اصحاب علی ( ع ) نقل می کنند که با آن حضرت در جنگ صفین بودیم و هنگامی که با لشکر معاویه می جنگید ، مردی از سمت راست لشکر آمد و گفت : یا امیرالمو منین ! در این سمت آشوب به پا شده است . حضرت فرمود : ( به جای خود برگرد
مرد برگشت و بار دوم آمد و همان جمله را تکرار کرد
باز هم حضرت فرمود : ( به جای خود برگرد
بار سوم نیز آمد و مثل این که زمین بر او تنگ شده بود ، جمله قبلی را تکرار کرد
حضرت فرمود : بایست . مرد ایستاد . علی ( ع ) فرمود : مالک کجاست ؟
مالک گفت : لبیک یا امیرالمو منین
حضرت فرمود : سمت چپ لشکر معاویه را می بینی ؟ گفت : بلی
فرمود : ( آن شخص سوار بر اسب تربیت شده را می بینی ؟ گفت : بلی
فرمود : برو و سر او را بیاور
مالک اشتر به آن شخص نزدیک شد و گردنش را زد و سرش را آورد و جلو امیرالمو منین ( ع ) انداخت
حضرت رو کرد به آن مرد و فرمود : تو را به خدا قسم ! آیا این شخص را دیدی و ترس او در قلبت افتاد و آشوبی در میان یاران خود دیدی ؟
گفت : بلی .
حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) از این واقعه خبر داده بود . آن گاه به آن مرد فرمود : ( برگرد به جای خود

 

[ پنج شنبه 29 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1888

داستان شماره 1888

 

اعتراف زیبای جبرائیل درباره قدرت بازوان امیرالمومنین( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روایت بسیار زیبا و خواندنی از قدرت و شجاعت امیرالمونین را در گفت وگوی پیامبر با جبرائیل بخوانید

در روز جنگ خیبر پس از آنکه مرحب خیبری (مرحب بن حارث یهودی،مردی بلندقامت، عظیم الجثه و بسیار شجاع) به دست امیرالمونین به دو نیم گردید و بر زمین افتاد جبرائیل در حالی که خنده تعجب بر لب داشت بر پیامبر فرود آمد. رسول خدا به او فرمودند: از چه تعجب کردی؟
عرض کرد: همانا فرشتگان در مراکز و جایگاههای آسمانی ندا می کنند: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ولی تعجب من بدان جهت است که آن زمان که امر شدم قوم لوط را هلاک کنم ، شهرهای انان را که هفت شهر از زمین هفتم زیرین تا زمین هفتم بالا بود بر پری از بالهایم قرار دادم و آنقدر آنرا بالا بردم که حاملان عرش صدای خروسها و اطفال ( روی زمین) را می شنیدند و تا صبح در انتظار امر خدا ایستادم و آنرا جابجا نکردم. اما امروز که علی ضرب هاشمی را فرود آورد من مامور شدم زیادی قبضه او را نگه دارم تا به زمین فرود نیاید و به زمین نرسد و آنرا به دو نیم نکند تا زمین و اهل آنرا واژگون گردد
در این هنگام فشار زیادی شمشیر علی سنگین تر از شهرهای قوم لوط بود و این درحالی بود که اسرافییل و میکائیل بازوی علی را در هوا به قبضه خویش گرفته بودند

 

[ پنج شنبه 28 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1887

داستان شماره 1887

داستان حمله شیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از حضرت باقر ( ع ) نقل است که چون جویریه عازم حرکت از کوفه شد علی ( ع ) باو فرمود آگاه باش در راه برخورد می کنی به شیری . عرض کرد : چه بایست کرد ؟ آن حضرت فرمود : به او بگو مرا امیرالمو منین امان داده است از تو
پس جویریه خارج شد از کوفه در بین راه ناگاه مشاهده کرد شیری به سمت او می آید جویریه گفت : ای شیر بدرستی که امیرالمو منین علی بن ابیطالب ( ع ) مرا امان داده است از تو . جویریه گفت : چون کلام امیر ( ع ) را رساندم آن حیوان برگشت در حالی که سرش را به زیر انداخته بود و همهمه می کرد تا آنکه در نی زار غایب شد
و جویریه به دنبال حاجت خود رفت چون برگشت به محضر علی ( ع ) و قضیه را نقل کرد حضرت فرمود : چه گفتی با آن شیر و چه گفت به تو .
جویریه عرض کرد : هر چه دستور داده بودی به او گفتم و به برکت فرمایش شما از من منصرف شد و اما آن چیزی که آن حیوان گفت ، پس خدا و رسول و وصی او به آن داناترند . امیر ( ع ) فرمود : پشت کرد آن حیوان از تو در حالتی که همهمه می کرد . جویریه عرض کرد : درست فرمودی یا امیرالمو منین ( ع ) جریان همین است که فرمودی . پس علی ( ع ) فرمود : آن حیوان به تو گفت : وصی محمد ( ص ) را از من برسان

 

منبع کتاب داستان از معجزات و کرامات امام علی ( ع

 

[ پنج شنبه 27 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1886

داستان شماره 1886

علی( ع) و زهد


بسم الله الرحمن الرحیم

علی علیه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد. در خلال ایامی كه در بصره بود، روزی به عیادت یكی از یارانش ، به نام علاء بن زیاد حارثی رفت . این مرد، خانه مجلل و وسیعی داشت . علی همین كه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید، به او گفت :این خانه به این وسعت ، به چه كار تو در دنیا می خورد، در صورتی كه به خانه وسیعی در آخرت محتاج تری ؟! ولی اگر بخواهی می توانی كه همین خانه وسیع دنیا را وسیله ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی به اینكه در این خانه از مهمان ، پذیرایی كنی ، صله رحم نمایی ، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشكارا كنی ، این خانه را وسیله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهی و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی . علاء: یا امیرالمؤمنین ! من از برادرم عاصم پیش تو شكایت دارم چه شكایتی داری ؟
تارك دنیا شده ، جامه كهنه پوشیده ، گوشه گیر و منزوی شده همه چیز و همه كس را رها كرده . او را حاضر كنید . عاصم را احضار كردند و آوردند. علی علیه السلام به او رو كرد و فرمود:ای دشمن جان خود! شیطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خویش ‍ رحم نكردی ؟ آیا تو خیال می كنی كه خدایی كه نعمتهای پاكیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی می شود از اینكه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از این هستی . عاصم : یا امیرالمؤمنین ! تو خودت هم كه مثل من هستی ، تو هم كه به خود سختی می دهی و در زندگی بر خود سخت می گیری ، تو هم كه جامه نرم نمی پوشی و غذای لذیذ نمی خوری ، بنابراین من همان كار را می كنم كه تو می كنی و از همان راه می روم كه تو می روی . اشتباه می كنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم كه تو نداری ، من در لباس  پیشوایی و حكومتم ، وظیفه حاكم و پیشوا وظیفه دیگری است خداوند بر پیشوایان عادل فرض كرده كه ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند. و آن طوری زندگی كنند كه تهیدست ترین مردم زندگی می كنند تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نكند، بنابراین ، من وظیفه ای دارم و تو وظیفه ای

 

[ پنج شنبه 26 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1885

داستان شماره 1885

مشتى كه بر سينه على زدند


بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزى على عليه السلام كنيزى را ديد كه محزون و گرايان است، و چون از علتش پرسيد، جواب داد: صاحبم مرا براى خريد گوشت مأمور ساخت، و چون گوشت را خريدم مورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم، دوباره قصاب گوشت را عوض كرد و گفت: چنانچه بار ديگر بياورى عوض نمى كنم، ولى صاحبم اين گوشت را نيز نپسنديد، نمى دانم چه كار كنم؟ 
حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پيش صاحب ببرم، و از او تقاضا كنم كه آزارت ندهد، و يا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض كند، كدام را انتخاب مى كنى؟
به درخواست كنيز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست كه گوشت را عوض كند، و يا معامله را اقاله نمايد. قصاب اميرالمؤمنين را نمى شناخت، و لذا مشتى بر سينه آن حضرت زد و گفت: برو بيرون به شما مربوط نيست!! على عليه السلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتى كه داشت، مشت قصاب را تحمل كرد و چيزى به او نگفت!! و كنيز را به خانه اش برگرداند، و به ارباب سفارش كرد كه وى را آزار ندهد
چون صاحب كنيز، مولاى متقيان را شناخت، كنيز را به شكرانه تشريف آوردن آن حضرت آزاد ساخت. ولى از سوى ديگر چون مردم، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى ديده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: اميرالمؤمنين چه شد و كجا رفت؟  قصاب كه مردى غريب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى ديدار آن حضرت به كوفه آمده بود، ولى على عليه السلام هنگام ورود وى به كوفه، در مسافرت به سر مى برد، جواب داد: من كجا و على كجا؟ من كه مدتها است كه در انتظار على هستم . گفتند: همان عربى كه با كنيز گريان وارد مغازه ات شد على عليه السلام بود!!قصاب كه ديد كه به چه بزرگوارى جسارت كرده است، گرفتار غم و اندوه شديدى شد،و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع كرده و بى هوش افتاد
على عليه السلام چون از اين جريان آگاه گشت بر بالين قصاب آمده، و دست قطع شده را از زمين برداشت، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتى را به وى برگرداند، در نتيجه دست قطع شده به بركت انفاس ملكوتى آن حضرت خوب شد...نظير اين جريان با كمى تفاوت در مورد 'بقالى' پيش آمد، كه حضرت در شفاعتش از كنيزى مشت او را نيز تحمل كرد
از اين قضايا نتيجه مى گيريم كه على عليه السلام داراى جاذبه هاى عجيبى بود، و دوست و دشمن، مسلمان و كافر را جذب مى كرد، تا جايى كه كسانى در اين راه دست خود را قطع مى كردند، و از آئين خود منصرف گرديده، آئين بحق على عليه السلام را مى پذيرفتند

داستانی از کتاب بحار الانوار

 

[ پنج شنبه 25 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1884

داستان شماره 1884

 

ماجراي غصب فدك حضرت فاطمه زهرا ( س

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: چون ابوبكر كار خلافت را محكم نمود و از اكثر مهاجرين و انصار بيعت گرفت ، كسى را فرستاد تا وكيل و كارگران حضرت فاطمه عليهاالسلام را از باغ فدك بيرون كند، آن حضرت به نزد ابوبكر آمد و فرمود: به چه سبب وكيل مرا از فدك بيرون كردى و حال آنكه پدرم به فرمان خدا آن را به من داده است ؟ ابوبكر گفت : بر آنچه مى گويى گواه بياور!! فاطمه عليهاالسلام ام ايمن را آورد وام ايمن به ابوبگر گفت : من تا حجت بر تو تمام نكنم گواهى نمى دهم ترا به خدا سوگند آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق من گفته است كه ام ايمن اهل بهشت است ؟ ابوبكر گفت : بلى .ام ايمن گفت : من گواهى مى دهم كه حق تعالى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وحى فرستاد كه حق ذى القربى را به او بده و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به امر خدا به فاطمه عليهاالسلام داد حضرت على (عليه السلام ) نيز آمد و به همين نحو گواهى داد و به روايتى حسنين (عليه السلام ) نيز شهادت دادند. ابوبكر نامه اى درباره فدك نوشته و به فاطمه داد. آنگاه عمر پيدا شد و گفت : اين چه نامه اى است ؟ ابوبكر گفت : فاطمه عليهاالسلام دعوى فدك را نمود وام ايمن و على (عليه السلام ) بر او گواهى دادند، لذا من نيز اين نامه را نوشتم . عمر نامه را گرفت و پاره كرد و گفت فدك فى ء همه مسلمين است و گذشته از اين على (عليه السلام ) شوهر فاطمه عليهاالسلام است و به نفع او گواهى دهد، روز ديگر خود حضرت امير (عليه السلام ) در حالى كه مهاجرين و انصار در نزد ابوبكر جمع بودند در آنجا حضور يافت و فرمود: اى ابابكر چرا وكيل فاطمه عليهاالسلام را از فدك بيرون كردى ؟ در صورتى كه در حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه مالك و متصرف فدك بود. ابوبكر گفت : فدك فى ء همه مسلمين است اگر فاطمه عليهاالسلام اقامه شهود كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به او داده است من هم فدك را به او مى دهم و الا او را در آن حقى نباشد!
على (عليه السلام ) فرمود: اى ابابكر آيا درباره ما بر خلاف حكم خداوند كه در مورد مسلمين است حكم مى كنى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود: بگو ببينم اگر در دست مسلمانى چيزى باشد، مالك و متصرف آن است و من بيايم و آن را براى خود ادعا كنم تو از چه كسى طلب بينه (دليل و مدرك ) مى كنى ؟ گفت : از تو. حضرت فرمود: پس چرا در مورد فدك از فاطمه عليهاالسلام بينه و شاهد طلب مى كنى در حالى كه فاطمه عليهاالسلام مالك فدك بوده است . ابوبكر سكوت كرد. عمر گفت : اين سخنان را واگذار ما را توانايى احتجاج با تو نيست ، اگر گواهان عادلى بياوريد فدك را مى دهيم و الا تو و فاطمه عليهاالسلام را در آن حقى نيست . على (عليه السلام ) به ابوبكر فرمود: آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى . فرمود: مرا خبر ده از گفتار خداى تعالى :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شده يا ديگران ؟ ابوبكر گفت : در حق شما. حضرت فرمود: پس اگر دو نفر نزد تو شهادت دهند كه فاطمه عليهاالسلام كار زشتى مرتكب شده چه مى كنى ؟ گفت : مانند ساير مردم اقامه حد مى كنم . فرمود: اگر چنين كنى در نزد خدا از كافران محسوب شوى . ابوبكر گفت : چرا؟ على (عليه السلام ) فرمود: براى آنكه شهادت خدا را به طهارت فاطمه صلى الله عليه و آله و سلم رد كرده و شهادت مردم را پذيرفته اى همچنانكه حكم خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم را كه فدك را به فاطمه عليهاالسلام داده اند و او در حال حيات پدرش آن را تصرف كرده است را رد كردى و شهادت يك نفر اعرابى را كه بر پاشنه خود بول مى كند مى پذيرى و فدك را از فاطمه عليهاالسلام گرفتى ... در اين موقع صدا و همهمه از ميان مردم برخاست و همگى سخنان على (عليه السلام ) را تاءييد كردند در اينجا بود كه عمر و ابوبكر توطئه قتل على (عليه السلام ) در سر نماز را توسط خالد بن وليد طراحى كردند.( علل الشرايع

[ پنج شنبه 24 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1883

داستان شماره 1883

 

حکایت ردالشمس ( برگشتن خورشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از معجزات و براهین روشن الهی که خداوند به خاطر امیرمؤمنان علی -علیه السلام- آن را آشکار نمود، حادثه "رد الشمس" (برگشتن خورشید) است که روایات آن بسیار و سیره‌نویسان و مورخین آن را نقل کرده‌اند و شاعران آن را به شعر در آورده‌اند و موضوع "رد الشمس" برای علی-علیه السلام- دو بار اتفاق افتاد: یکی در زمان زندگی رسول خدا –صل االله علیه آله- و دیگری پس از وفات رسول خدا -صل الله علیه و آله

 

بازگشت خورشید در زمان رسول خدا

 

در مورد بازگشت خورشید در زمان رسول خدا – صل الله علیه و آله- اسماء بنت عمیس و ام سلمه همسر رسول خدا – صل الله علیه و آله- و جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و جماعتی از اصحاب نقل کرده‌اند: «روزی رسول خدا –صل الله عیه و آله- همراه علی –علیه السلام- در خانه‌اش بود، در این هنگام حضرت جبرئیل –سلام الله علیه- از جانب خداوند سبحان نزد پیامبر - صل الله علیه و آله- آمد و با او با رازگویی پرداخت، وقتی که سنگینی وحی، وجود پیامبر - صل الله علیه و آله- را فراگرفت، آن حضرت که می‌بایست به جایی تکیه کند، زانوی علی را بالش خود قرار داد و سرش را روی زانوی آن حضرت گذارد.این موضوع از وقت نماز عصر تا غروب خورشید ادامه یافت و امیرالمؤمنین – علیه السلام - ،چون نمی‌توانست سر رسول خدا - صل الله علیه و آله- را به زمین بگذارد، نماز عصر را در همان حال نشسته خواند و رکوع و سجده را با اشاره انجام داد، وقتی که رسول خدا - صل الله علیه و آله- از حالت وحی بیرون بیرون آمد و به حال عادی برگشت به علی – علیه السلام- فرمود: «آیا نماز عصر تو فوت شد»؟
علی – علیه السلام- عرض کرد: «به خاطر آن حالتی که بر اثر وحی بر شما عارض شده بود، نتوانستم سر شما را به زمین بگذارم و برخیزم نماز را بخوانم
پیامبر - صل الله علیه و آله- فرمود: «از خدا بخواه تا خورشید را برای تو باز گرداند تا تو نماز عصر را ایستاده در وقت خود بخوانی». امام علی – علیه السلام- این موضوع را از خدا خواست و خدا دعایش را مستجاب کرد و خورشید که غروب کرده بود بازگشت و در همان فضای آسمان که هنگام عصر قرار می‌گیرد، قرار گرفت. امیرالمؤمنین – علیه السلام- نماز عصر خود را در وقتش خواند، سپس خورشید غروب کرد
اسماءبنت عمیس می‌گوید: « سوگند به خدا! هنگام غروب خورشید صدایی همچون اره هنگام کشیدن روی چوب، از آن شنیدم
(در مورد بازگشت خورشید، بعضی آن را از نظر علمی و انظام در منظومه شمسی چنین ترسیم کرده‌اند: خداوند توده‌ی عظیم و فشرده‌ی ابر را در فضا، در همان نقطه‌ای که وقتی خورشید قرار می‍‌گرفت نشان دهنده‌ی وقت عصر بود، قرار داد. خورشید از پشت کوه به آن تابید و نور آن از توده‌ی فشرده‌ی ابر بر زمین تابید و روز را همچون وقت عصر نشان داد، علی - علیه السلام- نماز را خواند، سپس بی‌درنگ آن توده‌ی ابر رد شد و خورشید ناپدید گشت و در ظاهر چنین تصور می‌شد که خورشید بازگشته و پس از دقایقی، غروب نموده است و الله اعلم و روشن است که ایجاد توده‌ی فشرده‌ی ابر و تابش خورشید بر آن و نشان دادن وقت نماز عصر، سپس غروب غیر عادی خورشید در آن وقت که علی – علیه السلام- به دستور پیامبر - صل الله علیه و آله- دعا کرده، همه و همه معجزه است

 

بازگشت خورشید در زمان خلافت علی (ع

 

وقتی که امیرالمؤمنین علی - علیه السلام- خوست در سرزمین بابل، نزدیک کوفه، از این سوی رود فرات و آن سو بگذرد و به سوی جبهه‌ی صفین یا نهروان حرکت کند، بسیاری از همراهان آن حضرت به عبور دادن چهارپایان و اثانیه خود از آب فرات سرگرم بودند. علی - علیه السلام- با گروهی نماز عصر خود را به جماعت خواند ولی هنروز همه‌ی یارانش از آب نگذشته بودند، خورشید غروب کرد. با توجه به این که نماز عصر بسیاری از آن‌ها قضا شد و عموم آنها از فضیلت نماز جماعت با علی - علیه السلام- محروم گشتند، وقتی به محضر علی - علیه السلام- رسیدند، با او در این باره سخن گفتند. آن حضرت وقتی گفتار آن‌ها را شنید از درگاه خدا خواست تا خورشید را برگرداند و به اندازه‌ای که همه‌ی یارانش نماز عصر با جماعت در وقت عصر بخوانند. خداوند دعای امیرمؤمنان علی - علیه السلام- را به استجابت رساند و خورشید به همان نقطه‌ی فضایی که هنگام وقت عصر در آن قرار می‌گرفت بازگشت. مسلمین، نماز عصر را با آن حضرت به جماعت خواندند و پس از سلام نماز، خورشید غروب کرد و هنگام غروب صدای هولناک و بلندی از آسمان برخاست که مردم از ترس وحشت‌زده شدند و ذکر "سبحان الله و لا اله الا الله و استغفرالله و الحمد لله" را بسیار به زبان آوردند، و خدای بزرگ را به خاطر این نعمت (رد الشمس) که بر ایشان آشکار نمود، حمد و سپاس گفتند و خبر این حادثه به همه جا از شهرها و نقاط دوردست رسید و در میان مردم شایع گردید

 

[ پنج شنبه 23 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1882

داستان شماره 1882

قصاب قاتل؟!!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

عصر خلافت امام علي (ع) بود، قصابي را كه چاقوي خون آلود در دست داشت، در خرابه اي ديدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصي افتاده بود؛ قرائن نشان مي داد كه كشنده او همين قصاب است، او را دستگير كرده و به حضور امام علي (ع) آوردند. امام علي (ع) به قصاب گفت: در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داري ؟ قصاب گفت: من او را كشته ام. امام بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام كنند. در اين حال كه ماءمورين، او را به قتلگاه مي بردند، قاتل حقيقي با شتاب به دنبال مأمورين دويد و به آنها گفت: عجله نكنيد و اين قصاب را به حضور امام علي (ع) بازگردانيد. ماءمورين او را به حضور علي (ع) باز گرداندند، قاتل حقيقي به حضور علي (ع) آمد و گفت : اي امير مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص اين قصاب نيست، بلكه او را من كشته ام. امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودي من او را كشته ام ؟ قصاب گفت: من در يك بن بستي قرار گرفتم كه غير از اين چاره اي نداشتم، زيرا افرادي مانند اين مأمورين، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوي خون آلود بدست ديدند، همه چيز بيانگر آن بود كه من او را كشته ام، از كتك خوردن ترسيدم و اقرار نمودم كه من كشته ام، ولي حقيقت اين است كه من گوسفندي را نزديك آن خرابه كشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوي خون آلود در دستم بود، به آن خرابه براي تخلّي رفتم، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا ديدم، در حالي كه دهشت زده شده بودم، برخاستم، در همين هنگام اين گروه به سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير نمودند. اميرمؤمنان علي (ع) فرمود: اين قصاب و اين شخص كه خود را قاتل معرفي مي كند را به حضور امام حسن (ع) ببريد تا او قضاوت نمايد. مأمورين آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جريان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (ع) فرمود: به امير مؤمنان علي (ع) عرض كنيد، اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است، و خداوند در قرآن مي فرمايد: و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.(و هر كس انساني را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئي همه مردم را نجات بخشيده است)1. آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و ديه مقتول را از بيت المال به ورثه او عطا فرمود. به اين ترتيب، ارفاق و تشويق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگي كرد و موجب نجات يك نفر بي گناه گرديد، و با اين كار جوانمردانه اش، تا حدود زيادي گناه خود را جبران نمود

 

[ پنج شنبه 22 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1881

داستان شماره 1881

لذات هفتگانه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى جابر بن عبداللّه انصارى خدمت امام على عليه السلام بود و آه عميقى كشيد. امام فرمود: گوئى براى دنيا، اينگونه نفس عميق و آه طولانى كشيدى ؟
جابر عرض كرد: آرى بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود: اى جابر، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاى دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسى و سوارى و لباس اما لذيذترين خوردنى عسل است كه آب دهان حشره اى به نام زنبور است
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است  لذيذترين بوئيدنيها بوى مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مى شود.
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سوارى اسب است كه آن هم (گاهى ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مى آيد. دنيائى كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براى آن آه عميق نمى كشد
جابر گويد: سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت

 

[ پنج شنبه 21 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1880
[ پنج شنبه 20 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1879

داستان شماره 1879

پسر بن ارطاة

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

پسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد
معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست . بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم . با غلام خود به نام ((لاحق )) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه على عليه السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه على عليه السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست
بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد. سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت . امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد
معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد. جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟

[ پنج شنبه 19 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1878

داستان شماره 1878

نام على عليه السلام قرين عدالت

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در يكى از سالها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على عليه السلام و دشمنى معاويه به نام دارميه حجونيه داشت را گرفت . گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم ؟ تو را احضار كردم تا بپرسم چرا على عليه السلام را دوست و مرا دشمن دارى ؟
گفت : بهتر است از اين مقوله حرفى نزنى . معاويه گفت حتما بايد جواب بدهى
او گفت به علت اينكه على عليه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، على عليه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه بنا حق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .!! معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد و پرسيد: على عليه السلام را به چشم خود ديدى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنت كه ترا غافل نكرده بود
معاويه گفت : آواز على عليه السلام را شنيده اى ؟ گفت : آرى آوازى كه دل را جلاء مى داد، كدورت را از دل مى برد، آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟ معاويه گفت : مى دهم . گفت : صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على عليه السلام خواهم بود؟ گفت : هيچ وقت ، معاويه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت : اگر على عليه السلام زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد
او گفت : بخدا قسم يك موى اينها را هم به من نمى داد، زيرا اينها را مال عموم مسلمين مى دانست

 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1877

داستان شماره 1877

سيصد اشرفى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابن عباس گويد: روزى براى پيامبر صلى الله عليه و آله سيصد اشرفى ، هديه آورده بودند كه حضرتش به اميرالمؤ منين عطا كرد. امام آن را گرفت و فرمود: ((قسم به خدا، هر آينه اين وجه را تصدق مى كنم كه خداوند از من قبول فرمايد)) بعد از چندى فرمود: چون شب نماز عشا را به جا آوردم ، صد اشرفى برداشتم و از مسجد بيرون آمدم زنى را ملاقات نمودم . آن را به او دادم ، چون صبح شد مردم به يكديگر مى گفتند: على عليه السلام ديشب ، صد اشرفى به زن زناكارى تصدق داده است و من نگران شدم ، شب بعد صد اشرفى ديگر را برداشتم ، بعد از نماز عشا از مسجد خارج شدم و گفتم : به خدا قسم كه امشب صدقه مى دهم اين را كه خداوند قبول نمايد
پس ملاقات كردم مردى را و آن وجه را به او دادم ، چون روز شد، اهل مدينه اظهار داشتند كه على عليه السلام صد اشرفى به شخص دزدى داده است و من بى نهايت افسرده خاطر شدم شب سوم صد اشرفى ديگر را برداشتم و گفتم : به خدا قسم ، هر آينه صد اشرفى صدقه خواهم داد به كسى كه خداوند قبول نمايد
بعد از نماز عشا از مسجد بيرون رفتم و به مردى برخوردم و صد اشرفى را به او صدقه دادم ، صبح كه شد اهل مدينه گفتند: ديشب على عليه السلام به مردى غنى و مال دارى صد اشرفى داده و من به ظاهر اندوهگين شدم . به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و ايشان را از قضايا اطلاع دادم . فرمود: يا على عليه السلام ! جبرئيل مى گويد: خداى تعالى صدقات تو را قبول فرمود و عمل تو را پاكيزه دانشت . صد اشرفى كه شب اول به زن بدكاره دادى ، چون به منزل خود برگشت ، به سوى خدا توبه كرد و از اعمال فاسد خود دست كشيد و آن اشرفى ها را سرمايه قرار داد و در طلب آن است كه شوهرى اختيار نمايد
صد اشرفى شب دوم ، به دست دزد رسيد، وقتى به خانه خود رفت از كار خود توبه و آن وجه را سرمايه كار قرار داد تا كسب نمايد
صد اشرفى شب سوم ، به دست پول دارى رسيد كه سالها زكات خود را نداده بود، به منزل خود رفت و خود را سرزنش كرد و به خود گفت : چقدر پست هستى كه زكات واجب چند ساله را نمى دهى و مخالف حكم خدا مى كنى ولى على بن ابى طالب با آنكه داراى مالى نيست صد اشرفى به تو داده ، پس حساب زكات چند ساله را از اموال خود بيرون كرد و داد
خداوند به سبب اين عمل اين آيه (424) را در فضيلت على عليه السلام نازل فرمود: ((پاك مردانى كه هيچ كسب و تجارت آنان را از ياد خدا غافل نگرداند ناز بپا داشته و زكات فقيران بدهند و از روزى كه دل و ديده ها در آن روز حيران و مضطرند ترسان و هراسانند

 

[ پنج شنبه 17 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1876

داستان شماره 1876

عقوبت با آتش

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤ منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخاب كن
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد

 

[ پنج شنبه 16 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1875
[ پنج شنبه 15 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1874

داستان شماره 1874

نفرین پدر بر پسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سالی حضرت علی ( ع ) به همراه فرزندش امام حسن ( ع ) در مکه مشرف بود. شبی به طواف خانه کعبه آمدند.وقتی که پاسی از شب گذشت و جمعیت به خانه ها رفتند صدای ناله ای شنیده میشد و یک نفری به زبان شعر و غیر شعر مناجات می کرد و زار زار می گریست.
حضرت علی ( ع ) به فرزندش فرمود: برو صاحب این مناجات و ناله را به نزد من بیاور. حضرت امام حسن ( ع ) به سراغ آن مرد رفت و فرمود: به خدمت پسر عموی رسول خدا بیا. او گفت: شنیدم و اطاعت می کنم
پس فوری آمد و سلام داد و جواب سلام شنید. حضرت فرمود: تو که اینگونه به درگاه خدا رفته ای و مناجات می کنی چه حاجتی داری؟ او عرض کرد: یا علی! حقیقت مطلب این است که پدرم مرا نفرین کرده و من اکنون به نفرین او مبتلا شده ام
علی (ع ) فرمود:چه باعث شد که پدرت نفرینت کند؟ او عرض کرد: من در ایام جوانی به مصیبت و لهو و لعب اشتغال داشتم و از هیچ معصیتی بر کنار نبودم و هر چه پدرم مرا از گناه منع می کرد و نصیحتم می نمود هیچ اثری در من نداشت و من همچنان در معصیت آلوده بودم و او هر چه بیشتر نصیحت می کرد من بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی من مشغول به لهو و لعب و معصیت بودم پدرم آمد و باز دریچه نصیحت را باز کرد و بنا کرد مرا نصیحت کردن.در این حال من عصبانی شدم چوبی برداشتم پدرم را زدم و وی روی زمین افتاد. بعد فوری برخاست و گفت: من الان می روم مسجد الحرام و تو را نفرین می کنم.گفتم هر کجا می خواهی برو و هر چه می خواهی بکن
او به مسجد الحرام رفت و من هم دنبال سرش رفتم. دیدم دستها را بلند کرد و گفت: خدایا تو از برای پدرم حقی مقرر فرموده ای و همه فرزندان مدیون حقوق والدین می باشند تو انتقام مرا از این فرزندم بگیر زیرا هر چه نصیحتش میکنم در او اثری ندارد و او به من بد می گوید
هنوز نفرین پدرم تمام نشده بود که نصف بدنم فلج شد و خشکید. من بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان شدم. پس نزد پدرم رفتم و به او التماس کردم که از من بگذرد و به او گفتم: من جاهل بودم و نفهمیدم حالا از کرده خود پشیمانم دعا کن که خداوند متعال مرا شفا دهد
آنقدر التماس کردم و گریه ها نمودم تا آنکه راضی شد و قبول کرد و گفت: مرا ببر به همان موضعی که نفرین کردم همانجا دعا کنم تا خوب بشوی. من شتری آوردم و پدرم را سوار کردم و خودم نیز عقب آن شتر می آمدم و مرکب او را می راندم تا اینکه رسیدم به زمین سنگلاخ و ناهمواری یک دفعه مرغی از لابه لای سنگی به هوا پرید و شتر رم کرد. پدرم از بالای شتر بر زمین افتاد و سرش شکست و وقتی که توجه کردم دیدم پدرم مرده است. همانجا او را دفن کردم و به منزل بر گشتم و حالا هم در اینجا هستم
حضرت فرمود : چون پدرت از تو راضی شده بود حالا من دعا می کنم تا خدا شفایت دهد و اگر رضایت پدر نبود من در باره ات دعا نمی کردم. آنگاه حضرت علی ( ع ) دستها را به عنوان دعا بلند کرد و دعا نمود و سپس دست مبارک بر بدن وی مالید و او شفا یافت

 

 

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد